یادداشت ناصرفکوهی برای درگذشت جلال ستاری
به گزارش پسرک کامپیوتری، ناصرفکوهی*؛ لحظاتی پیش، خبردرگذشت جلال ستاری را دریافت کردم: زبانم بند آمد و نفسم برید. یک بار دیگر فهمیدم هر اندازه هم بدانی مرگ ناگزیر است و دیر یا زود از راه می رسد؛ هر اندازه هم بدانی مرگ جزئی از زندگی است و درباره انسان هایی که به سنین بالا می رسند، اما بیمارند، گاه فرشته نجاتی است که از راه می رسد تا درد و رنجشان را از میان ببرد؛ هر اندازه هم بدانی هنرمندان و اندیشمندان حقیقی، هرگز نمی میرند، زیرا با آنچه به فرهنگ و به پیرامون انسانی خود افزوده اند، شاگردانی بی تعداد پرورده و روانه دور و نزدیک کرده اند و تا ابد از نسلی به نسل دیگر تداوم می یابند؛ هر اندازه هم بدانی مرگ فیزیکی برای آن ها سرآغاز زایشی در جهان اندیشه ها و زمان بی کران ِ زندگی بزرگ فکری شان است؛ هیچ کدام از این ها نمی توانند رنج ِ از دست دادن جسمانّیت واقعی و گرمای انسانی یک پدر و یک دوست فرزانه را بگیرند.
من هر چند ستاری را استاد خویش می دانستم و می دانم، نه هرگز اقبال آن را داشتم که شاگردی او را بکنم و در کلاسی واقعی پشت میزی بنشینم تا از موضع استادی برایم سخن بگوید، نه حتی اقبال آن را داشتم که مرا به شاگردی افتخاری خود بپذیرد و اذعان به این امر از جانب مرا به حساب تعارفی محبت آمیز نگذارد.
تجربه ای که از آشنایی نزدیک با وی در پروژه تاریخ فرهنگی ایران مدرن، برای من به وجود آمد، بی نظیر بود و تا سرانجام عمر آن را برای خود به مثابه گنجینه ای بزرگ حفظ خواهم کرد: خاطره آن بعد از ظهر های گرم تابستان و غروب های سرد زمستان را که با عشق راهی کرج می شدم تا برایم از زندگی خود و دیگران، از فرهنگ و عشقش به آن، از تجربه کاری سخت و جانفرسا در این خراب آباد، بگوید و در برابر این کوه پایدار و فروتن، احساس خجالت و شرمندگی می کردم، همیشه با من خواهد بود.
وقتی هر چند وقت یکبار، سخنی از کسی یا نهادی می شد که درخواست کرده بود برایش مرنام بزرگداشت و نکوداشت و از این مناسک برگذار کنند با همان صدای گرم و دست های لاغر و استخوانی که از حرکت باز نمی ماندند و مرتب بالا و پایین می رفتند تا پایان در انگشتانی کشیده در هم گره بخورند، بلند می خندید و می گفت: آقا این چه کاریست! یعنی من بنشینم آنجا و یک عده بروند بالا و از من تعریف کنند. مگر می شود؟ و بعد صورتش را در هم می کشید، سرش را عقب می برد و گویی کسی به اشتباه تصور خطایی از او کرده، می گفت: هیچ وقت! من أصلا از خجالت آب می شوم و در زمین فرو می روم. هیچ وقت شدنی نیست!.
در این یک سال و اندی که از شروع کرونا گذشته است بار ها و بار ها ناچار شده ام از واژه پدر برای دوستانی که سرمشق زندگی ام بودند و هیچ از پدری مهربان برایم کمتر نگذاشتند، یاد کنم؛ تا به مقدار ای که گاه به خود می گویم کاش نبودم و غم این پدران را نمی خوردم: مگر یک فرزند در یک سال چند بار می تواند به سوگ پدر بنشیند: سینایی، طیاب، حبیبی، ... و حالا ستاری.
به او عشق می ورزیدم و به رغم تمام مبالغه هایی که گاه در کلام و در حرکاتش در نفی نابخردی ها و نامردمی ها، داشت و چهره ای سخت و سخت گیر از او نشان می داد، باور دارم که با بیش از صد تالیف و ترجمه به زبان فارسی، و شناساندن صد ها نویسنده و متفکر به ایرانیان و تحلیل و تفسیر هزاران گره ناگشوده روایت ها و افسانه های این سرزمین غریب، فرهنگ ایران یکی از بزرگترین، پاک ترین و زیباترین اندیشه های خلاق خود را از دست داد.
مرگ در این چند سال اخیر برای او به یک آرزو بدل شده بود. بیماری امانش را بریده بود. اما زندگی همین است. ستاری جز خوبی و خوشی و زندگانی آرام و بی دغدغه و سازگاری با دیگران و با جهان هیچ آرزویی نه فقط برای دوستانش بلکه حتی برای دشمنانش نمی خواست.
ستاری فرزندی نداشت، اما همه می توانند مطمئن باشند هزاران هزار نفر از کوچک و بزرگ، از پیر و جوان، از نخبه گان و مردمان کوچه و خیابان که او را صرفا به نام پیرمردی مهربان در روزمره گی شان می شناختند، امروز فرزندان ِ گریانی هستند که او را تا مزارش بدرقه خواهند کرد، برایش اشک خواهند ریخت و تا زنده هستند، برایش می نویسند و از او یاد می کنند و برای نسل های بعد روایت این انسان مهربان و غریب و فروتن را حکایت خواهند کرد.
فقدان این شخصیت بزرگ را به تمام اهل فرهنگ و به ویژه همسر مهربان و اندیشمند ایشان خانم لاله تقیان و خانواده گرامی شان تسلیت می گویم.
9 مرداد 1400
*استاد دانشگاه تهران و مدیر موسسه انسانشناسی و فرهنگ
منبع: فرارو